اگه از پارسال منو خونده باشید احتمالا یادتون هست که قبل کنکور به مدت سه ماه میرفتم پانسیون و چندبار از سوتی هام گفتم براتون،یهو یاد یکی از حرکتایی که زده بودم افتادم و گفتم واستون تعریف کنم بلکم یکم از اون حالت ملول بودن دربیاد وبلاگ.
در نظر اکثر اطرافیان من مهربونم،و خب اکثرا کسایی این دیدگاه رو دارن که هنوز اون رویِ خشمگینِ بی منطقِ کولیِ منو ندیدن،ولی اونایی که دیدن یا حداقل شنیدن میدونن که یه وقتایی میتونم شدیدا بیرحم بشم و خیلی راحت اشکِ یه نفرو با حرفام دربیارم.
یکی از این نمونههارو پارسال اجرا کردم،اگه توجه کرده باشید آدم هرجایی بره درنهایت یه نفر هست که بیهیچ دلیل و منطقِ عقلانیای ازش خوشش نمیاد،توی پانسیون یه دختر بود که حتی الان اسمش هم یادم نیست ولی شخصیت محبوبی نبود کلا،نه تنها بین من و دوستام بلکه بین تک تک افرادی که توی اون سالن بودن که شاید قریب به ۷۰ نفر بودیم حتی بیشتر.
ایشون شدیدا ادا اطوار داشت،مال سالن ما هم نبود ولی چون دوستاش اونجا بودن همیشه همون دور و بر میدیدیمش،از این آدمهایی که جوری قدم برمیدارن انگار سقف آسمون دهن باز کرده و ایشون تشریف اوردند رو زمین،برای همه بلااستثناء پشت چشم نازک میکرد و با یه حالتِ متکبرانه به بقیه نگاه میکرد.
زد و یه روز که رفتم پانسیون دیدم میز بغلی من عوض شده و کسی که اونجا مینشست رفته و کتاب و دفترای جدید گذاشته شده روش،بعد دیدم همین شخص مذکور اومد و نشست :| کنار من!
فقط قیافهی پوکر و مات و مبهوتمو تصور کنید که با چشمهای از حدقه دراومده زل زده بودم به دوستم که: what the hell is going on؟
با هزارجور خویشتنداری تونستم خودمو یک هفته کنترل کنم ولی بعد میزمو عوض کردم و رفتم لاین بعدی.
یه روز یکی از دوستان گفت پایهای یه کاری کنیم حرصشو دربیاریم؟ منم از خدا خواسته قبول کردم،قرار بر این شد وقتی که نبود یه نوت بنویسیم و بچسبونیم روی میزش ولی از اونجایی که میزش دقیقا روی دوربین مداربسته بود نمیشد خیلی راحت بریم بالای میزش و بچسبونیم،با دختری که میز اونوریش بود کمابیش دوست بودم، صداش زدم گفتم ما بخوایم همچین کاری کنیم تو میتونی یواش بچسبونی رو میزش؟ از اونجایی که ایشون واسه همه منفور بود اونم خندید گفت حله.
یکی از نوت هایی که ازشون استفاده نکرده بودم رو برداشتیم و روش نوشتیم "عزیزم کسی قیافه میگیره که قیافه داشته باشه نه تویِ میمون!)
و بعد مثل خلافکارهایی که میخوان محموله جابهجا کنن نوت رو یواشکی دست به دست کردیم و نهایتن چسبونده شد رو میزش.
یکم گذشت که اومد،هنوز تایم استراحت بود و ما هم نشسته بودیم توی لپتاپ عکس نگاه میکردیم و تظاهر میکردیم که حواسمون به اون نیست درحالی که شیش دنگ حواسمون اونجا بود و من هرلحظه نزدیک بود از خنده منفجر شم ولی به زور خودمو نگه داشته بودم، نوت رو خوند و با دوستاش یه چیزایی گفتن و تصمیم گرفتن کسی که اینو نوشته پیدا کنن،اشکش دراومده بود و همونطوری که گریه میکرد رفتن از اول سالن روی تک تک میزا نگاه کردن که نوت اون شکلی رو پیدا کنن غافل از اینکه ما زرنگ تر از این حرفاییم *-* رفت با مراقبا هم حرف زد و میگفت دوربینارو چک کنین ببینین کی بوده، ولی بازم ما یه قدم جلوتر بودیم چون با ترفند یجوری اون نوت رو رسونده بودیم به میزش که مو لا درزش نمیرفت :)))
خلاصه تا آخر اونروز داشت گریه میکرد و ما هم کاملا دلمون خنک شده بود:))